این چه داغی ست که بر جان و دل خسته ی ما افتاده؟!
وطنم، پاره ی جان، دست دو سه بی سر و پا افتاده!
آدمی مرده و از عشق و جوانمردی و لبخند نپرس
خاک عالم به سرم، باز در این خطه وبا افتاده!
چه کلافی شده- سر در گم و بازیچه ی اطفال- وطن
سر این رشته به جان خودم از دست خدا افتاده
هر که امروز دم از نوع پرستی زد و آزادی و عشق
صبح فرداش، سر و سینه جدا دست جدا افتاده
دست و دل کو که به کار غزل و عیش بیاید ور نه
گوش تا گوش همین شهر می و زلف دو تا افتاده
عالمی دست به دامان دعایند مگر لطف خدا...
نوبت ما که شد انگار اثر از هرچه دعا افتاده!
هیچ کس بغض فروخورده ی ما را نکند درک مگر
آن شنا نابلد- آری- که به گرداب بلا افتاده شعر و شور مستی...
ادامه مطلبما را در سایت شعر و شور مستی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : dalaedini5 بازدید : 38 تاريخ : يکشنبه 2 بهمن 1401 ساعت: 12:24